نمیدونم از کجا شروع کنم به حرف زدن. مثلا از اونجایی بگم که اونی که میخوام، نیست؟! یا شاید هست ولی من اونی نیستم که اون میخواد؟! شایدم هست و میخواد، ولی راه اومدنو بلد نیست؟!
یا مثلا از اون قسمتی بگم که وقتی عمیق به این جریان فکر میکنم منصرف میشم؟ نمیدونم از چی نگرانم! شایدم عصبانی. از جریان زندگی عصبانیم. از اینکه بعدش دیگه همه چیز بی معنی میشه. که یکیش این وسط "عشق"! از نظر من عشق باید به ازدواج ختم شه وگرنه عشق نبوده! چون عاشق تمایل ذاتی به بودن در کنار معشوق داره.اصلا وقتی بهش فکر میکنم به این نتیجه میرسم شاید توی دنیای مدرنیته امروزی، عشق وجود نداشته باشه. شاید همون لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد هم اگر توی دنیای امروز بودن عشق و عاشقی از سرشون می پرید. اصلا یه سوالی که همیشه ذهنمو درگیر میکنه اینه که اگر فرهاد با شیرین ازدواج می کرد دیگه عشق بی معنی میشد؟ یا لیلی و مجنون بهم میرسیدن چی میشد؟! اگر سرانجام عشقشون به ازدواج ختم میشد عشقشون کمرنگ میشد؟ خیلی از آدم هایی که روزی عاشق هم بودن صریحا اعلام کردن، عشق قبل از ازدواج وجود داره و بعد از ازدواج به عادت تبدیل میشه. گاهی دیده شده دو طرف از هم متنفر شدن.
شاید توی دیدگاه متریالیستی تعریف خوبی برای عشق باشه.عشق توی این دیدگاه حاصل تغییرات هورمونی بدن افراده.شاید درست باشه.شاید نباشه. البته عشقی که این روزا هرکسی ادعای اون رو داره از این دسته حساب میشه. امروز میاد میگه عاشقتم. یبار که خواستی ناز کنی یا گفتی نه! فرداش با یکی دیگه دست تو دست هم می بینیش.خوب مشخصه این دسته از آدما فقط و فقط هورمون هاشون باعث شده ادعای عاشقی کنند. که صد البته تعدادشون بشدت رو به افزایشه.
این وسط هم زندگی من مصداق این تک مصرع از بیدل دهلوی است:《هر که آمد اندکی مارا پریشان کرد و رفت》لازم است بگم این اندک پریشانی که شاعر فرموده، با اندک پریشانی من کمی فرق داره. نمیدونم حس های خوش اومدن هم شامل این پریشانی که شاعر فرموده میشه یا نه. البته فکر میکنم شاعر منظور دیگه ای داشتهشاید بهتر بود بجای تک مصرع بیدل دهلوی، بیتی از سنایی بنویسم که بیشتر به حال دل من ربط دارد: 《 نه سیم، نه دل، نه یار داریم/ پس ما به جهان چکار داریم؟!》الحق که این بیت خوب تونسته حق مطلب رو ادا کنه.
اخیرا اتفاقات مبهمی برایم پیش آمده که فکر کردم ثبت کردن و مرورش در آینده برای خودم لازم باشد. از این جهت که وقتی به الان فکر می کنم حس و حال آن را به خاطر بیاورم. شاید در آن زمان حالم بهتر از گذشته بود و نفسی عمیق بابت راحت شدن خیالم بکشم. شاید هم شرایط بدتر بود و به این فکر کنم راه زیادی در پیش دارم. بگویم "فان مع العسر یسری". اینجا همان سربالایی است که بعد از آن راحتی در پیش خواهم داشت. بگذریم. شاید خیلی ها حالات من را تجربه کرده باشند. بخواهم مثال بزنم شبیه معلق ماندن یک مورچه در ظرف عسل است. نه پایین تر می رود و نه بیرون می آید. اطرافش هم پر است از حباب های ریز و گیج کننده!
خواب های بی سر و ته هر شب (جدیدا باید بگویم خواب های صبح؟!)، آشفته ام میکند. خواب هایی از جنس توهم ولی به شدت واقعی. امروز که از خواب بیدار شدم برای لحظه ای خدا را شکر کردم که تمام آنچه دیده بودم خواب بود. 《منِ》خواب ، 《منِ》خوبی نبود و این مرا نگران می کرد. آخر جایی شنیده بودم (نمی دانم. شاید هم خوانده بودم!) که آن شخصیتی که از خود در خواب می بینیم همان شخصیت واقعی ماست. راست و دروغش را نمی دانم.
از آن گذشته گاهی زمان و مکان را از دست می دهم گویی در فضا رها شده ام. نگاه میکنم اما نمیبینم. می شنوم ولی گوش نمی دهم. انگار که متعلق به آن زمان نباشم.
اول به این فکر میکنم که بیش از 99% ازحجم یک اتم خالی است. بعد به این فکر میکنم تمام هرچه در هستی هست از اتم ها ساخته شده و شاید بتوان نتیجه گرفت تمام ما و تمام هستی عصاره فشرده شده ای از فضایی خالی هستیم! مثلا فکر کن من هوایی فشرده با n×10^n میلیارد اکترون و پروتون و نوترون هستم. یک نسبت فشرده شده از هیچ! مثلا عصاره تغلیظ شده ای به نام "من" در زمان و مکانی نامفهوم گم شده است. شاید هم زمان و مکان گم شده اند! از طرف دیگر می توان نگاه مثبتی به این قضیه داشت. این که انسان "هیچ" است و این هیچ چنان #حماقتی دارد که مقابل خدا سرکشی می کند، نافرمانی می کند، نعره می زند و خشمگین می شود. اگر این هیچ می دانست، آیا باز هم چنان که گفتم باقی می ماند؟
این هیچ دنیایی از هیچ را بخاطر هیچ نابود کرده. اگر می دانست تمام آن حرص ها، تعصب ها، جنگ ها و عقده ها بخاطر هیچ است چنان دیوانه می شد که مجنون در کنارش لنگ می انداخت!
درباره این سایت